.. هَمــ آغوشـــ🤍🪐🫀 .. ←پارت۴۶7→
لحن مهربون وآرامش بخشی با صدای مردونه اش همراه شد:
- قول میدم دیگه نذارم سختی بکشی...این آخرین دوری که تحملش می کنیم!اگه به خاطر خواهش تو نبود،این دوریم رقم نمی خورد...مطمئن باش دیگه دوری وجود نداره.
لبخندی زدم وبالحن شادی گفتم:حالا که تموم شده ارسلان...بیا به چیزای خوب فکر کنیم!...دقیقا چه ساعتی می رسی فرودگاه؟بگو می خوام بیام استقبالت!!
خندید ومهربون گفت:چرا شما تشریف بیارید؟خودم بیام دنبالتون...
- نه. من می خوام بیام فرودگاه...
- اگه بیای فرودگاه اذیت میشی....دقیق معلوم نیست چه ساعتی برسیم.می ترسم پرواز تاخیر داشته باشه وتو خیلی منتظر بمونی...وقتی رسیدم میام دم در خونتون باهم بزنیم بیرون!
- توکه آدرس خونه امون ونداری!!!دوماهه هی بهت میگم یه جا بنویس هی میگی بعداً...الان بعداً شده دیگه! بنویسش!!!
- الان بنویسم گمش می کنم...بذار واسه پس فردا.همین که هواپیما نشست،خودم بهت زنگ میزنم آدرس وبهم بگو...سه سوت دَمِ در خونه ام!
لبخندی زدم وبا لحنی که آرامش توش بیداد می کرد،گفتم:باشه...فقط دیر نکنی.
- اِی به چشم...
دهن باز کردم تا چیزی بگم که با شنیدن یه صدای ظریف وپرعشوه از پشت گوشی،حرف تودهنم ماسید:
- ارسلان...نمیای عزیزم؟
حس کردم صدا آشناست...خیلی آشنا!...ولی هرچقدر فکر کردم به ذهنم نرسید صاحب صدا کیه...
آرامشی که تا چند لحظه پیش تو وجودم بود،تبدیل شد به ترس ونگرانی...هیچ احساس خوبی نسبت به اون زن به ظاهر آشنا وعزیزم گفتنش به ارسلان نداشتم!
ناخواسته اخمی روی پیشونیم نشسته بود.زیرلبی گفتم:ارسلان...
هول وبا عجله گفت:ببخشید دیاخانومی...باید برم.من ومی بخشی؟
چیزی نگفتم...
سکوتم وبه نشونه بخشش گرفت و واسه خودش برید ودوخت!...زیرلب زمزمه کرد:
- عاشقتم...فعلا!
وبعد به جای صدای ارسلان،صدای بوق های متوالی وآزار دهنده ای که توی گوشم زنگ میزد!
تنم یخ کرده بود...دهنم خشک و ذهنم مخشوش بود!
می ترسیدم...نگران بودم...وهمین طور دلخور از قطع شدن ناگهانی تلفن...از طرفی وحس کنجکاوی وحسادت داشت دیوونه ام می کرد...
اون صدای آشنا کی بود؟چرا به نظرم آشنا اومد؟اصلا اون دختر به چه حقی ارسلان وعزیزم خودش می دونست؟...چرا ارسلان یهویی گوشی وقطع کرد؟چرا نذاشت حرف بزنم وازش بپرسم اون دختره کیه؟!!...اصلا مگه قرار بود دختری همراهشون بره آلمان؟طرف ایرانی بود...نکنه ارسلان اصلا آلمان نرفته؟
نکنه دوماهه ول معطلم وارسلان سرم کاله گذاشته ورفته دنبال خوش گذرونی؟... وای...نکنه این دختره تورش کرده باشه؟هوو دار شدم؟!!!...خاک به سرم...
داشتم دیوونه می شدم...حتی فکرشم دیوونه کننده بود!!!
به سختی نفس عمیقی کشیدم سعی کردم تمرکز کنم...
- قول میدم دیگه نذارم سختی بکشی...این آخرین دوری که تحملش می کنیم!اگه به خاطر خواهش تو نبود،این دوریم رقم نمی خورد...مطمئن باش دیگه دوری وجود نداره.
لبخندی زدم وبالحن شادی گفتم:حالا که تموم شده ارسلان...بیا به چیزای خوب فکر کنیم!...دقیقا چه ساعتی می رسی فرودگاه؟بگو می خوام بیام استقبالت!!
خندید ومهربون گفت:چرا شما تشریف بیارید؟خودم بیام دنبالتون...
- نه. من می خوام بیام فرودگاه...
- اگه بیای فرودگاه اذیت میشی....دقیق معلوم نیست چه ساعتی برسیم.می ترسم پرواز تاخیر داشته باشه وتو خیلی منتظر بمونی...وقتی رسیدم میام دم در خونتون باهم بزنیم بیرون!
- توکه آدرس خونه امون ونداری!!!دوماهه هی بهت میگم یه جا بنویس هی میگی بعداً...الان بعداً شده دیگه! بنویسش!!!
- الان بنویسم گمش می کنم...بذار واسه پس فردا.همین که هواپیما نشست،خودم بهت زنگ میزنم آدرس وبهم بگو...سه سوت دَمِ در خونه ام!
لبخندی زدم وبا لحنی که آرامش توش بیداد می کرد،گفتم:باشه...فقط دیر نکنی.
- اِی به چشم...
دهن باز کردم تا چیزی بگم که با شنیدن یه صدای ظریف وپرعشوه از پشت گوشی،حرف تودهنم ماسید:
- ارسلان...نمیای عزیزم؟
حس کردم صدا آشناست...خیلی آشنا!...ولی هرچقدر فکر کردم به ذهنم نرسید صاحب صدا کیه...
آرامشی که تا چند لحظه پیش تو وجودم بود،تبدیل شد به ترس ونگرانی...هیچ احساس خوبی نسبت به اون زن به ظاهر آشنا وعزیزم گفتنش به ارسلان نداشتم!
ناخواسته اخمی روی پیشونیم نشسته بود.زیرلبی گفتم:ارسلان...
هول وبا عجله گفت:ببخشید دیاخانومی...باید برم.من ومی بخشی؟
چیزی نگفتم...
سکوتم وبه نشونه بخشش گرفت و واسه خودش برید ودوخت!...زیرلب زمزمه کرد:
- عاشقتم...فعلا!
وبعد به جای صدای ارسلان،صدای بوق های متوالی وآزار دهنده ای که توی گوشم زنگ میزد!
تنم یخ کرده بود...دهنم خشک و ذهنم مخشوش بود!
می ترسیدم...نگران بودم...وهمین طور دلخور از قطع شدن ناگهانی تلفن...از طرفی وحس کنجکاوی وحسادت داشت دیوونه ام می کرد...
اون صدای آشنا کی بود؟چرا به نظرم آشنا اومد؟اصلا اون دختر به چه حقی ارسلان وعزیزم خودش می دونست؟...چرا ارسلان یهویی گوشی وقطع کرد؟چرا نذاشت حرف بزنم وازش بپرسم اون دختره کیه؟!!...اصلا مگه قرار بود دختری همراهشون بره آلمان؟طرف ایرانی بود...نکنه ارسلان اصلا آلمان نرفته؟
نکنه دوماهه ول معطلم وارسلان سرم کاله گذاشته ورفته دنبال خوش گذرونی؟... وای...نکنه این دختره تورش کرده باشه؟هوو دار شدم؟!!!...خاک به سرم...
داشتم دیوونه می شدم...حتی فکرشم دیوونه کننده بود!!!
به سختی نفس عمیقی کشیدم سعی کردم تمرکز کنم...
۷.۴k
۰۴ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.